متني بسيار زيبا در مورد گفتگوي يک انسان با خدا ... که خيلي جاي فکر داره
اينو يکي از بازديدکننده هاي عزيز فرستاده بود، از ايشون صميمانه تشکر ميکنيم به خاطر متن زيباشون
| اين اولين مطلب از زبون خداست که توي وبلاگ قرار گرفت |
در روياهايم ديدم که با خدا گفت و گو ميکنم ...
خدا پرسيد: پس تو ميخواهي با من گفت و گو کني؟
من در پاسخش گفتم: اگر وقت داريد.
خدا خنديد: وقت من بينهايت است...
در ذهنت چيست که مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم: چه چيز بشر شما را سخت متعجب ميسازد؟
خدا پاسخ داد: «کودکيشان»
اينکه آنها از کودکيشان خسته ميشوند،
عجله دارند که بزرگ شوند،
و بعد دوباره پس از مدت ها، آرزو ميکنند که کودک باشند.
... اينکه آنها سلامتي خود را از دست ميدهند تا پول به دست آورند
و بعد پولشان را از دست ميدهند تا دوباره سلامتي خود را به دست آورند.
.
.
.
اينکه با اضطراب به آينده مينگرند
و حال را فراموش ميکند
و بنابراين نه در حال زندگي ميکنند و نه در آينده
اينکه آنها به گونه اي زندگي ميکنند که که گويي هرگز نمي ميرند،
و به گونه اي ميميرند که گويي هرگز زندگي نکرده اند.
دست هاي خدا دستانم را گرفت
براي مدتي سکوت کرديم
و من دوباره پرسيدم:
«به عنوان يک پدر، ميخواهي کدام درس هاي زندگي را فرزندانت بياموزند؟»
او گفت: «بياموزند که آنها نميتوانند کسي را وادار کنند که عاشقشان باشد،
همه ي کاري که آنها ميتوانند بکنند اين است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.
بياموزند که درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند،
بياموزند که فقط چند ثانيه طول ميکشد تا زخم هاي عميق در قلب آنان که دوستشان داريم، ايجاد کنيم
اما سالها طول ميکشد تا آن زخم ها را التيام بخشيم.
بياموزند ثروتمند کسي نيست که بيشترين ها را دارد،
کسي است که به کمترين ها نياز دارد.
بياموزند که آدم هايي هستند که آنها را دوست دارند،
فقط نميدانند که چگونه احساسشان را نشان دهند
بياموزند که دو نفر ميتوانند با هم به يک نقطه نگاه کنند،
و آنها را متفاوت ببينند.
بياموزند که کافي نيست فقط آنها ديگران را ببخشند،
بلکه آنها بايد خودشان را نيز ببخشند.
من با خضوع گفتم:
از شما به خاطر اين گفت و گو متشکرم.
آيا چيز ديگري هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت:
فقط اينکه بدانند من اينجا هستم.
«هميشه