آنگاه ستارههاي بي شماري ديدم
که گرداگرد هم ميرقصيدند
بر روي هر ستاره نقشي از روي تو بود
هيجان و نشاطي وجودم را سرشار از تو مينمود
ترا ديدم که در ميان ستارهها
شاد ميرقصي
شبي براي ديدن ستارهها گام بر بام نهادم
آسمان پر از ابر بود
و انعکاس نور لامپهاي شهر بر روي ابرها
آسمان را روشن کرده بود
هرچه تلاش کردم ، هيچ نديدم
کنار ديوار نشسته و لحظه اي در رويا فرو رفتم