اشک رازيستلبخند رازيستعشق رازيست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
قصه نيستم که بگويينغمه نيستم که بخوانيصدا نيستم که بشنوييا چيزي چنان که ببينييا چيزي چنان که بداني...
من درد مشترکاممرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخنميگويدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخنميگويم
نامات را به من بگودستات را به من بدهحرفات را به من بگوقلبات را به من بدهمن ريشههاي تو را دريافتهامبا لبانات براي همه لبها سخن گفتهامو دستهايات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريستهامبراي خاطر زندهگان،و در گورستان تاريک با تو خواندهامزيباترين سرودها رازيرا که مردهگان اين سالعاشقترين زندهگان بودهاند.
دستات را به من بدهدستهاي تو با من آشناستاي ديريافته با تو سخنميگويمبهسان ابر که با توفانبهسان علف که با صحرابهسان باران که با دريابهسان پرنده که با بهاربهسان درخت که با جنگل سخنميگويد
زيرا که منريشههاي تو را دريافتهامزيرا که صداي منبا صداي تو آشناست.