آمدي جانم به قربانت ، ولي حالا چرا؟
بي وفا !
حالا که من افتاده ام از پا ، چرا؟
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل!
اين زود تر مي خواستي ، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت
امروز و فرداي تو نيست
من که يک امروز مهمان توام، فردا چرا؟
نازنينا!
ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه ! که با اين عمر هاي کوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا ، چرا؟
شور فرهادم
به پرسش ، سر به زير افکنده بود
اي لب
شيرين ! جواب تلخ سر بالا چرا؟
اي شب هجران ! که يک دم در تو چشم من نخفت
اين قدر با بخت خواب آلود من ، لالا چرا؟
آسمان چون
جمع مشتاقان ، پريشان مي کند
در شگفتم من ، نمي پاشد ز هم دنيا چرا؟
در خزان هجر گل ، اي بلبل طبع حزين!
خامشي شرط وفاداري بُوَد ، غوغا چرا؟