عاشقانه ترین وبلاگ پریا
....جدید ترین نفرین از محسن چاوشی میان من و تو فاصله هاست دختره از پسره پرسید من خوشگلم؟ گفت نه . گفت دوستم داری؟ گفت نوچ گفت اگه بمیرم برام گریه میکنی؟ گفت اصلا دختره چشماش پر از اشک شد. هیچی نگفت پسره بغلش کرد گفت: تو خوشگل نیستی زیبا ترین هستی. تورودوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بمیری برات گریه نمیکنم چون من هم می میرم. به یاد لحظه های رفته بر باد ********* نمی دونم سادگیه یا این همون عاشقیه نمی دونم دردم چیه گناهی که کردم چیه نمی دونم اینی که داره می کوبه تو قلبم چیه هر چی هست دیگه داره می کشتم به جون تو فکر می کنم بمیرم بدون تو آره هر چی هست داره قلبمو از جا می کنه دیگه داره دلو آتیش میزنه ==== کاش می شد یه بار دیگه منو ببینی اقلا مثل اون روزها بیای بشینی بغلم روزهای که دوسم داشتی ولی نه زیادی همون روزها که جواب منو با نه میدادی نه از اون موقع یه سر هم به دل تنگم نزدی سرت شلوغه حق داری زنگ هم نزنی میری نمیزنی به من حتی یه سری خب مشخصه که اون موقع با صد تا پسری هر کی هر حرفی که دلش می خواست پشتم زد وقتی دیدم تو باور می کنی خشکم زد دوستی شده بود دعوا و فحش یکسره گفتی می خوای بری گفتم برو خوش بگذره می دونستی اگه بری خیلی غصه می خورم می دونستی دم دستم هر چی قرصه می خورم ولی رفتی بدون گفتن کلمه ای حالا برو اگه با یک کس دیگه طلبه ای
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست دل من ، که به اندازه یک عشقست به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرد به زوال زیبای گل ها در گلدان به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای و به آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره میخوانند آه .... سهم من این است ****************** معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد:پریا...
....الهی تو بمیری من نمیرم
....سر قبرت بیام پارتی بگیرم
...الهی سرخک و اوریون بگیری
....تب مالت و بلای جون بگیری
....الهی از سرت تا پات فلج شه
.... کمرت بشکنه دستت قلم شه
....الهی حصبه و ام اس بگیری
....سر راه بیمارستان بمیری
.....الهی کور بشی چشمات نبینه
....بمیری گم بشی حقت همینه
.....الهی آسم نوع آ بگیری
....هنوز که زنده ای پس کی میمیری؟
....الهی همسر ایدزی بگیری
....بفهمی که داری از ایدز میمیری
کاش می دانستی
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشیدن داری
دستهای تو توانایی آن را دارند که مرا زندگانی بخشند
چشم های تو به من می بخشند
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطح برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی
روی تو را کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن سر را
که عجیب عاقبت مرد
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
افسوس کاشکی می دیدم...
ترا بی هر یقینی و گمانی دوست میدارم
ترا در هر زمینی و زمانی دوست میدارم
ترا در باور اندیشه های ارغوانی ام
بر این باور بمانی یا نمانی دوست می دارم
به تو مثل پریان زمینی عشق می ورزم
ترا مثل خدای آسمانی دوست می دارم
ترا با قد و بالای هلالی ناز می بینم
ترا با چشم و ابروی کمانی دوست می دارم
ترا در بدترین لحظه هایم یاد می آرم
ترا در بی کسی و بی امانی دوست می دارم
شبی غمگین تر از شب های فرهاد
به یاد سروهای سبز و عاشق
نشستم گریه کردم تا شقایق
صدایم یک نیستان بی قراری
غروب و حسرت و چشم انتظاری
به یادت ای عزیز نازنینم!
شبی تنها و خاکستر نشینم
از آن آتش که شب را شعله ور کرد
چه بر جا مانده جز خاکستر سرد
شکفته یاد گل در گریه هایم
پر از حرفم اگر چه بی صدایم
به سوگت ای چراغ خانه ی دل
چو کولی می روم منزل به منزل
که تا شاید ز تو یابم نشانه
ز تو ای شاعر هر چه ترانه
تو را می پرسم از اندوه مهتاب
که می گرید به روی بستر آب
تمام چشم را من جستجویم
مگر یابم تو را در روبرویم
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه می خوام درمورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت: بشین پریا ........و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |