عاشقانه ترین وبلاگ پریا
عروس تنهایی ها باش . نه عروس تن هایی که تنت را فقط ... بـَـــرای یــــک شـَـبـــــــ مــی خـواهـَــــنــــــــــد !! من او را رها کردم تا او خود را در یابد و چقدر سخت است عزیزترینت را رها کنی اما من انقدر او را دوست دارم که او را رها میخواهم برای همیشه رها از تمامی بندهاوزنجیرها هر چند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود چرا که من خود اینگونه خواستم و هیچگاه بخاطر همیشه بودن با او برای او بندی نساختم اما او ....... در بند خود گرفتار بود .... ای کاش از خود رها شود همانگونه که من با او از بند خود رها شدم ó چه کسی جز مادر ؟ ó رمزِ گریه هایِ کودکانه ام می داند ó بیسوادست ولی با قلبش ... óنسخه یِ جدیدِ قصه هایِ شب می خواند óتو بگو جمع شوند فرشته ها ... بی تعارف óچه فرشته ای شبیهِ مادرم می ماند؟؟ óمطمئِنَم که خدا چـرخِ فـلـک óبه صفایِ قدمِ مادرِ من می راند رَفـــت رَفـــت رَفـــت بچگی را زنده کرد کودکی شد کودکانه گریه کرد شعر قهر قهر تا قیامت را سرود آن قیامت که دمی بیشتر نبود فاصله با کودکی هامان چه کرد کاش میشد بچگانه خنده کرد در فصل تگرگ عاشقت می مانم / با ریزش برگ عاشقت می مانم زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید
هرچند تبر به ریشه ام می کوبی / تا لحظه مرگ عاشقت می مانم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |