عاشقانه ترین وبلاگ پریا
زندگی ماجرایی است الهی. زندگی ماجرای زندگی من نیست، ماجرای زندگی خداست. ما فقط صفحات، بندها و نقطه های ماجرای زندگی هستیم. هستی یک همنوازی ( ارکستر ) بزرگ است و ما نت ها و آلات موسیقی کوچک آن هستیم. ما می توانیم هماهنگ با کل بنوازیم- که شادی آفرین است یا می توانیم ساز مخالف کل را بنوازیم- که بدبختی آفرین است. به همین سادگی! پس هرگاه احساس بدبختی کردی به یادآور که تو آگاهانه یا نا آگاه، کاری مخالف کل انجام می دهی. آن عمل را اصلاح کن. هیچکس غیر از تو مسوول نیست. مسوولیت کامل را به عهده گیر. هرگاه احساس شادمانی کردی، از آن لحظه درسهایی بیاموز. احتمالا تو با کل هماهنگ بوده ای که احساس شادمانی به تو دست داده است. پس به یاد بسپار که چنین چیزی چگونه اتفاق افتاد و این نوع ارتباط را بارها و بارها تکرار کن تا بیشتر اتفاق افتد و ژرف تر شود. شادمانی و غم معلمانی بزرگ اند. اگر ما بتوانیم بر این دو معلم بنگریم و از آنها درسهایی بیاموزیم، دیگر به هیچ کتاب آسمانی نیازی نخواهیم داشت. خدا فقط یک زبان را می فهمد، زبان عشق را. اگر تو به هستی او عشق بورزی، هرچه را که لازم است به او بگویی می گویی و آنگاه دیگر لازم نیست در سر زمانی معین، با انجام فرایضی مشخص خدا را عبادت کنی. دینداری، فقط انجام فرایض نیست و هرگاه به رسم و آیین تبدیل شود می میرد. دینداری عشق است. زنده، پرتپش، پرضربان. پس به هستی عشق بورز. خدای آشکار و پنهان از عشق تو آگاه خواهد بود، زیرا که پنهان درست در پشت آشکار قرار دارد. هرچه که برای آشکار انجام دهی به پنهان می رسد. می بینی که مردم به اصطلاح دیندار چه می کنند؟ خدا را عبادت می کنند ولی همچنان پیروان یک دین، پیروان ادیان دیگر را می کشند و پیروان ادیان دیگر، پیروان ادیان دیگر را. آنان خدا را عبادت می کنند و همچنان افراد زنده را می کشند. همچنان آنچه را که خدا آفریده است می کشند و از بین می برند و در عین حال می گویند خدا آفریننده است! اینگونه بنظر می رسد که آنان فقط واژه هایی را تکرار می کنند که معنایش را نمی دانند. اگر خدا آفریننده است پس نابود کردن عملی است بر خلاف آفرییندگی او. بنابراین،تنها راه مشارکت با خدا آفریینده بودن است. تا آنجا که می توانی بیافرین. آفریننده باش. با عشق خود چیزی را به هستی ببخش. زندگی را از آنچه یافته ای کمی بهتر ساز. آنگاه که دنیا را ترک می کنی، آنرا کمی بهتر از آنچه یافته ای ترک کن تا درست و شایسته زندگی کرده باشی. آنگاه، پاداشی بزرگ در انتظارت خواهد بود. تا زمانیکه به جهان عشق نورزی نمی توانی آفریننده باشی. اگر به زیبایی درختان عشق نمی ورزی چرا درختان را نقاشی می کنی؟ اگر به آواز پرندگان عشق نمی ورزی چرا آواز می خوانی؟ اگر به صدای دل انگیز بادی که از میان درختان می گذرد عشق نمی ورزی چرا باید ویولون بنوازی؟ فقط کسی که در ژرفای وجودش عاشق هستی است می تواند آفریننده باشد. پیام من این است: آفریننده بودن، یگانه راه دینداربودن است. اگر خدا آفریننده است، پس آفریننده بودن، یگانه راه مشارکت و همراهی با خدا و خوش و خرم بودن در وجود اوست. وقتی در جست و جو هستید، فردا اهمیت می یابد و هدف مهم می شود. وقتی جست و جو نکنید، لحظه حال، تنها زمان موجود است؛ آینده ای نیست و نمی توانید چیزی را به تاخیر بیندازید. نمی توانید بگویید: « فردا شاد خواهم بود. » ما امروز را بوسیله فردا نابود می کنیم. ما با خیالبافی، واقعیت را نابود می کنیم. شاید بگویید: « باشد، امروز غمگینم، اما اشکالی ندارد. فردا شاد خواهم بود. » پس امروز را می توان تحمل کرد،اما اگر فردا و آینده ای در میان نباشد، اگر چیزی برای جست و جو و یافتن وجود نداشته باشد، راهی نیز برای به تاخیر انداختن نخواهد بود. به این شکل، تاخیر اساسا ناپدید می شود. آنگاه به عهده خود شماست که شاد باشید یا نه. این لحظه باید تصمیم بگیرید و من تصور نمی کنم که کسی بخواهد غمگین باشد. چرا و برای چه باید غمگین بود؟ گذشته دیگر وجود ندارد. آینده هرگز نخواهد آمد. فقط این لحظه وجود دارد. می توان این لحظه را جشن گرفت. می توان دراین لحظه عشق ورزید، دعا کرد، ترانه خواند، پایکوبی و یا مراقبه کرد. می توانید این لحظه را هرطور که می خواهید، سپری کنید و لحظه چنان کوتاه است که اگر هشیار نباشید، از دست خواهد رفت. برای بودن و وجود داشتن، باید بسیار هشیار بود. در حالیکه عمل کردن، نیاز به هشیاری ندارد و بسیار مکانیکی است. عبارت « صبر کن » را بکار نبرید؛ زیرا صبر کردن، یعنی آینده دوباره از در پشت وارد شده است. اگر به نظرتان می رسد که باید صبر کنید، دوباره منتظر آینده می شوید. نباید منتظر چیزی شد. هستی در این لحظه کامل است و هرگز کامل تر از این نخواهد شد. لازم نیست به مسجد و کلیسا و معبد بروید. هرجا که هستید، مسرور باشید. معبد همانجاست. معبد، محصول ظریف انرژی خود شماست. وقتی مسرور هستید، معبدی پیرامون خود ایجاد می کنید. در معابد، مردم فقط آدابی مصنوعی به جا می آورند. در معابد ما گلهایی را تقدیم می کنیم که به خودمان تعلق ندارند، بلکه آنها را از درختها و گیاهان قرض می گیریم. در واقع، درختان این گلها را خود به خدا تقدیم کرده اند. گلها در آن موقع زنده بودند. شما آنها را کشتید. چیزی زیبا را از بین برده اید و اکنون آن گلهای مرده را به خدا تقدیم می کنید. معبد واقعی، توسط سرور ایجاد می شود و همه آداب دیگر، به خودی خود اتفاق می افتند. اگر مسرور باشید، گلهایی را به خدا تقدیم می کنید که از آگاهی شما روییده اند. آنگاه در آنجا نور خواهد بود و این نور درون شماست. آنجا معطر خواهد شد، اما عطر به وجود خود شما تعلق دارد و عبادت حقیقی، این است. نوری در درون تو می درخشد. این نور همواره در درون تو بوده اما تو به آن نمی نگریستی. به آن پشت کرده بودی. از این رو در تاریکی به سر می بردی. تاریکی را خود ما آفریده ایم. اگر به درون بنگریم، همه چیز را نورانی خواهیم یافت. اگر به بیرون بنگریم همه چیز را تاریک خواهیم دید. تاریکی از آن جهت است که ما بر بیرون متمرکز شده ایم و دنیای درونمان را کاملا به دست فراموشی سپرده ایم. هستی نور است و از نور ساخته شده. به همین دلیل است که تمام کتابهای مذهبی می گویند خدا نور است. امروز، دانش مدرن نیز بر این باور است که جهان از الکتریسته و از الکترون ساخته شده. الکتریسته و الکترون اصطلاحاتی علمی هستند. نور اصطلاحی است شاعرانه تر. پس از همین لحظه تصمیم بگیر که تمام تلاشت را برای نگریستن به درون به خرج دهی.
دید مجنون را یکی صحرا نورد---- در میان ِ بادیه بنشسته فرد کرده صفحه ریگ وانگشتان قلم---- میزند بااشک خونین این رقم گفت:ای مجنون شیدا چیست این---- مینویسی نامه بهر کیست این گفت : مشق ِِ نام ِ لیلی می کنم ---- خاطرِ خود را تسلی می کنم چون میسر نیست برمن کام او ---- عشق بازی می کنم با نام او چاره این است وندارم به چشم خود فرش کنم زیر کف بعدازاین من پیش او یار ِ نو و یار قول زاغ وغزل مرغ چمن این زاغ را چون چنین است پی عندلیبِ گل ِ رخسارِ نوگلی کو سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش زندگی پدیده ای است اسرار آمیز است، و آری که خنده جزیی از آن و گریه نیز ما به بال احتیاج داریم – بالهای عشق، نه بالهای منطق. منطق ترا به سمت
ازاین رای دگر---- که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
پای دگر---- برکف پای دگربوسه زنم جای دگر
رای من این است وهمین خواهد بود
براین هستم والبته چنین خواهد بود
ِ کهن هردو یکی است---- حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی است
هردو یکی است---- نغمه بلبل وغوغای ِ زغن هر دو یکی است
ندانسته که قدرهمه یکسان نبود
مرتبه مرغ خوش الحان نبود
یاردگرباشم به---- چند روزی پی دلدارِ دگر باشم به
دگر باشم به---- مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به
که شوم بلبل دستان سازش
جزیی از آن است. واقعا غمگین، بد نیست گهگاه غمگین باشی، غمین بودن زیبایی خود را
داراست. فقط باید بیاموزی که از زیبایی غمین بودن لذت ببری، از سکوت آن، از ژرفای
آن.
پایین می کشد. منطق تابع قانون جاذبه است. عشق ترا به سوی ستاره ها می برد. به عارف
درونت میدان بده، و خواهی دید همه چیزهاییکه ارزش یافتن دارند، یافته
ای.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |