عاشقانه ترین وبلاگ پریا
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست دل من ، که به اندازه یک عشقست به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرد به زوال زیبای گل ها در گلدان به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای و به آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره میخوانند آه .... سهم من این است ****************** معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد:پریا...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه می خوام درمورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت: بشین پریا ........و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |