عاشقانه ترین وبلاگ پریا
خودجوش عاشق بودن، طبیعی عاشق بودن، دینداربودن است. دینداری هیچ ارتباطی با پرستش مسیح، بودا، یا... ندارد. هیچ ارتباطی با مراسم و تشریفاتی که در کلیساها، معابد و مساجد انجام می شود ندارد. دینداری واقعی، عشق خودجوش است. عشقی که همواره جامعه با آن مخالفت ورزیده است. ولی یک چیز را به یاد داشته باش: تا زمانیکه به عشق خودجوش دگرگون نشوی، زندگی ات بیهودگی صرف خواهد بود. انسانها با نیرویی نهان و عظیم به دنیا می آیند و چون گدایان می میرند. این نیرو دست نخورده و واقعیت نیافته باقی می ماند. عشق دروازه پادشاهی خداوند است. عشق به خاطر خود عشق، چنان زیبا و لطیف، چنان ژرف و تصورناپذیر است که قله های رشته کوه هیمالیا در مقایسه با آن هیچ است. اولین روز بارانی را به خاطر داری ؟ غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ و شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم دومین روز بارانی چطور؟پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی من غافلگیر شدم سعی میکردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود. وسومین روز چطور؟گفتی سرت درد میکند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سرخودت گرفتی و شانه سمت راست من کاملا خیس شد و چند روز پیش چطور؟به خاطر داری؟که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چشم چالمان نرود دو قدم دور تر از هم راه برویم...فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو................. دوستان شرح پریشانی من گوش کنید---- داستانِ ِغم ِ پنهانی ِ من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنید---- گفتگوی من وحیرانی من گوش کنید شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم---- ساکن کوی بت عربده جویی بودیم عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم---- بسته سلسله سلسله مویی بودیم کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت---- سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت این همه مشتری و گرمی بازارنداشت ---- یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت اول آن کس که خریدارشدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او---- داد رسوایی من شهرت زیبایی او بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او---- شهر پرگشت زغوغای تماشایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سر و سامان دارد با اوج گرفتن تو در عشق، زندگی ات پیش از پیش پر معناتر می شود. نغمه های بیشتری در قلبت نواخته می شود. شور و سرمستی بیشتری در تو متولد می شود و در نهایی ترین احساس عشق، آنگاه که عشق الهی می شود، گل نیلوفری می شوی که رایحه دلنواز عشق را می پراکنی. شور و سرمستی عشق را می پراکنی. دیگر نه مرگی خواهد بود، نه زمانی، نه ذهنی. جزیی از ابدیت می شوی. ترس نیز وجود نخواهد داشت، زیرا وقتی که مرگی وجود ندارد ترس چگونه می تواند وجود داشته باشد؟ هیچ نگرانی وجود نخواهد داشت، زیرا وقتی ذهنی وجود ندارد، نگرانی چگونه می تواند وجود داشته باشد؟ آنچه وجود خواهد داشت اطمینان، کامروایی و شکوفایی کامل خواهد بود. ترانه های دیروز و امروز دیروز باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان می خورد بر بام خانه ............. . و اما امروز باز باران بی ترانه باز باران ,با تمام بی کسی های شبانه می خورد بر مرد تنها ,می چکد بر فرش خانه باز می اید صدای چک چک غم...باز ماتم من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده نمی دانم...نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟؟؟؟ نمی فهمم, چرا مردم نمی فهمند که ان کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد کجای ذلتش زیباست؟؟ زندگی ماجرایی است الهی. زندگی ماجرای زندگی من نیست، ماجرای زندگی خداست. ما فقط صفحات، بندها و نقطه های ماجرای زندگی هستیم. هستی یک همنوازی ( ارکستر ) بزرگ است و ما نت ها و آلات موسیقی کوچک آن هستیم. ما می توانیم هماهنگ با کل بنوازیم- که شادی آفرین است یا می توانیم ساز مخالف کل را بنوازیم- که بدبختی آفرین است. به همین سادگی! پس هرگاه احساس بدبختی کردی به یادآور که تو آگاهانه یا نا آگاه، کاری مخالف کل انجام می دهی. آن عمل را اصلاح کن. هیچکس غیر از تو مسوول نیست. مسوولیت کامل را به عهده گیر. هرگاه احساس شادمانی کردی، از آن لحظه درسهایی بیاموز. احتمالا تو با کل هماهنگ بوده ای که احساس شادمانی به تو دست داده است. پس به یاد بسپار که چنین چیزی چگونه اتفاق افتاد و این نوع ارتباط را بارها و بارها تکرار کن تا بیشتر اتفاق افتد و ژرف تر شود. شادمانی و غم معلمانی بزرگ اند. اگر ما بتوانیم بر این دو معلم بنگریم و از آنها درسهایی بیاموزیم، دیگر به هیچ کتاب آسمانی نیازی نخواهیم داشت. خدا فقط یک زبان را می فهمد، زبان عشق را. اگر تو به هستی او عشق بورزی، هرچه را که لازم است به او بگویی می گویی و آنگاه دیگر لازم نیست در سر زمانی معین، با انجام فرایضی مشخص خدا را عبادت کنی. دینداری، فقط انجام فرایض نیست و هرگاه به رسم و آیین تبدیل شود می میرد. دینداری عشق است. زنده، پرتپش، پرضربان. پس به هستی عشق بورز. خدای آشکار و پنهان از عشق تو آگاه خواهد بود، زیرا که پنهان درست در پشت آشکار قرار دارد. هرچه که برای آشکار انجام دهی به پنهان می رسد. می بینی که مردم به اصطلاح دیندار چه می کنند؟ خدا را عبادت می کنند ولی همچنان پیروان یک دین، پیروان ادیان دیگر را می کشند و پیروان ادیان دیگر، پیروان ادیان دیگر را. آنان خدا را عبادت می کنند و همچنان افراد زنده را می کشند. همچنان آنچه را که خدا آفریده است می کشند و از بین می برند و در عین حال می گویند خدا آفریننده است! اینگونه بنظر می رسد که آنان فقط واژه هایی را تکرار می کنند که معنایش را نمی دانند. اگر خدا آفریننده است پس نابود کردن عملی است بر خلاف آفرییندگی او. بنابراین،تنها راه مشارکت با خدا آفریینده بودن است. تا آنجا که می توانی بیافرین. آفریننده باش. با عشق خود چیزی را به هستی ببخش. زندگی را از آنچه یافته ای کمی بهتر ساز. آنگاه که دنیا را ترک می کنی، آنرا کمی بهتر از آنچه یافته ای ترک کن تا درست و شایسته زندگی کرده باشی. آنگاه، پاداشی بزرگ در انتظارت خواهد بود.
عشق نیرویی است در عاشق که او را به معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |