عاشقانه ترین وبلاگ پریا
چطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس شب های دل بی قراری ام بودی
خدایا........... خدایا فقط تو را می خواهم.....باور کرده ام که فقط تویی سنگ صبور حرف هایم به تو عادت کرده بودم
منتظر موندم به راهت تا همیشه چشم به راهت مونده بودم پشت شیشه انتظارت تلخه مثل مردن دل مثل عشقی خام و باطل مثل عشقی خام و باطل وای اگه فردا بیاد باز تو نیایی وای میخوام داد بزنم از این جدایی وای دیگه مردم دیگه مردم چقدر تو بی وفایی مگه من با تو بد کردم خدایی مگه من با تو بد کردم خدایی آدما از آدما زود سیر میشن
پرسید که چرا دیر کرده است ؟
چطور بگم که باغ دلم به غم نشسته واز دوری تو دلتنگ شده؟
چطور بگم که وجود تو... گرمای صدای دلنشین توبه من آشفته
زندگی می بخشه؟
چطور بگم که این دل بی طاقت بهانه تو را می گیرد؟
چطور بگم که دستانم گرمی دستانت را می خواهد؟
ای تنهاترین ستاره زندگی من
پشت پنجره دل تنگم به انتظار لحظه با تو بودن می مانم
تا با آمدنت دل بی قرارم را آرام کنی
می ترسم از اینکه بگم دوسش دارم...اون نمی دونه که با دل من چه کرده...نمی دونه که دلی رو اسیر خودش کرده
هنوز در باورم نیست که دل به اون دادم و اون شده همه هستی ام
روز های اول آشنایی را بیاد میاورم آمدنش زیبا بود ...آنقدر زیبا حرف می زد که به راحتی دل به او باختم و او شد اولین عشقم در زندگی
بارالها گویی تو تمام زیبایی های عالم را در چهره و کلام او نهاده بودی
واین گونه مرا اسیر او کردی و دل کندن از او شد برایم محال و داشتنش بزرگترین ارزویم در زندگی
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهایم نگذارد....خدایا امشب به تو می گویم چون تو تنها مونس تنهایی هایم هستی..
چگونه بگویم بدون او می میرم....او رفته و در باورم نیست نبودنش...
خود خوب می دانم او مرا کودکی فرض کرد که نمی داند عشق چیست و برای عاشقی حرمتی قائل نمی باشد
مرا به بازی گرفت یا شاید....نمی دانم.....دگر هیچ نمی دانی.. اعتراف می کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر این نفس را هم نمی خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدایا دوست دارم مرا بفهمد حتی برای یه لحظه
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی
آدما از عشق هم دلگیر میشن
آدما رو عشقشون پا میزارن
آدما آدمو تنها میزارن
منو دیگه نمیخوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم
یادته اون عشق رسوا یادته
اون همه دیوونگی ها یادته
تو میگفتی که گناه مقدسه
اولو آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار
دیگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دورو خسته شدم
نمیخوای بمونی توی این خونه
چشم تو دنبال چشمای اونه
همه ی حرفای تو یک بهونه ست
اون جهنمی که میگن این خونه ست
نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم
امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است
در ایینه به خود نگاه میکنم آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده.........
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |