عاشقانه ترین وبلاگ پریا
زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید خوشا آنان که در گهواره مردند............. دیدی که ســــخت نـــــیست تنها بدون من..... مادرم ، ای مهربان ترین خلقت عالم هستی من همان دخترک بازیگوش سالهای جوانی تو ام . با محبت دستهایت ، امروز به بار نشسته ام شاید من یاغی وسرکش باشم اما می دانم حتی زمینی که بر روی آن ایستاده ام از عشق تو سرشار است من هم سعی کردم محبت و عطوفت را از تو بیاموزم و لبخند مهربانت را از تو به یادگار داشته باشم من هنوز هم منتظر لبخند درخشان و پر غرور تو هستم، مادر لبخندی که هر گره ای را باز می کند برای تمام لحظاتی که به خاطر من رنج کشیده ای متا سفم اما بعد از طوفان های کوچک این آرامش است که پا برجا خواهد ماند شاید امروز من همان آرامش تو باشم
خیلی تنهام... اولین بودی وتا آخر گرفتار توام آخرین هستی و از اول گرفتار توام با تو بودن را کسی اندازه من حس نکرد هر که هستی هرکه باشی باز هم یاد توام زندگی چون قفسی است قفسی تنگ پر از تنهایی و چه خوب است لحظه غفلت آن زندانبان بعد از ان هم پرواز....
آسمـان هـم کـه بـاشی بـغلت خـواهــم کـرد … فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد … پـُر از
دیدی که می شود شب ها بدون مـــــن.......
این نــــبض زندگی بــــی وقفه میزند......
فرقی نمی کند با مــــن.....
دیروز گرچه سخت ، امروز هم گذشت......
طوری نمی شود فردا بدون مــــن...........
عاشق یک لحظه دیدنتم خواهش میکنم برگرد
مادرم خیلی دوستت دارم
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود:
غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ...
هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد.
بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را.
بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد.
حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند.
موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد.
میبینی!
آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
البته تو با اینها فرق میکنی.
تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد.
اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد.
اما حرفهایش شیرین بود.
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن جز غرور چیزی نبود.
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب.
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم.
تمام راه لعنتش کردم.
تمام راه خدا خدا کردم.
میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، اما شیطان نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم.
اشکهایم که تمام شد،بلند شدم.
بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،
صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و به شکرانه قلبی که پیدا شده بود زمین را بوسیدم.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |